من فکر میکنم تمام اشیا نسبت به ما هم احساس دارند. کوشولوتر که بودم وقتی آخرای هفته از این کلوپها سیدی بازی کرایه میکردم یا میخریدم و شب میآوردم خونه و خب معمولن اون موقعها بازی ها اجرا نمیشدن خیلی ناراحت میشدم میرفتم کنار دسکتاپم مینشستم دستی به روی کیساش میکشیدم و حس نوازش یک اسبِ مشکی زیبا رو داشتم و میگفتم فردا ناامیدم نکن پسر! و فردا اون بازی اجرا میشد و من به مراد میرسیدم. البته هنوز هم این رابطهی حسنهام با بسیاری از اشیاء وجود دارد حتا با اباصلت لپتاپ عزیزم!
گاهی اوقات پیش میآید وقتی بیرون هستم و اشیاءام رو به درستی نمیشناسم اونها دوست دارند با من آشنا بشن. مثل این کوه بلند وقتی داشتم از شمال برمیگشتم منو صدا کرد و یه آدرسی از من پرسید که متاسفانه نمیدونستم. نمیدونید تو نگاه اول چقدر دلبری در نگاهش داشت. البته اگر شما اینکاره نباشید، ناشیانه رفتار میکنید و مخاطبتان را میپرانید اما من بعد از اینهمه سال قلق کار دستم اومده و اونها برای من ژستهای قشنگی میگیرن.
نمیدونم الآن که دارم این پست رو مینویسم چقدر جاندار روت زندگی میکنن، یا چقدر آدم دارن درختاتو قطع میکنن یا چند نفر قوطی رانی رو کنار درختات رها میکنن.
من مطئمنم اگر اسطورههای افسانهای شائولین این عکس من رو ببینند به من حسودی میکنن و میدونن چندین استاد بزرگ میتونن در ابرهای بالای کوه تو در آرامش به چکیدن صدای شبنم به روی زمین گوش کنند.
یا کلی اژدها هستن که توی نیازمندیهای روزنامهها دنبال یک کوه همراه با ابر هستند که بتونن بچههاشو پرورش بدن. یا مطمئنم الآن در بالاترین نقطه قله تو یک گل به اسم «میخچهیپایگرازاستانبولی» با طیف رنگ RGB وجود داره که میتونه فیخ فیخ آبریزش دماغ در صبح تابستان و بهار رو درمان کنه.
من مطمئنم که تو هم همونقدر که من عاشقت شدم، عاشقم بودی!

این کوهِ بلند پای در بند/این گنبد گیتی این همآورد
یک دیدگاه
هی…